زن زیبا از مقابل آیینه گذشت ...چادر نمازش را برداشت و به سر انداخت ...کوتاهی دامنش
از زیر چادر نمازش پیدا بود.
پیرمرد میان انبوه نامه های مچاله پی چیزی میگشت...کودکی آن طرف تر هق هق سر داده بود.
دختر از در خانه ما گذشت...دوره گرد فریاد می زد : سیب آوردم سیب.
مرد بی هیچ رو اندازی وسط اتاق خوابش برده بود.
زن زیبا چادر نمازش را روی مرد انداخت ... نامه های مچاله پیر مرد را صاف کرد
... کودک را در آغوش گرفت وآرام کرد و روبروی پیرمرد نشست پیرمرد چای ریخت و
زن زیبا لیوان چایش را جرعه جرعه خالی کرد.اشک در چشم های زن زیبا حلقه بست:
می خواهم تمام فاصله میان انگشت هایم را خاکستری موهایت پر کند.
می خواهم تمام فرصت شنیدنم را صدای قلب تو از من بستاند.
می خواهم تمام پوستت را جریان اشک من خیس کند.
میخواهم تمام حجم شنیدنت از صدای دوستت دارم های من آکنده باشد .
میخواهم تمام چشم هایت پر از تصویر چشم های من در لیوان چایت باشد .
می خواهم تمام دست هایت در تکاپوی جعد موهایم باشد.
می خواهم داغی احساسم تمام خواب نیمه شبانت را بدزدد.
می خواهم عطش آغوشت را خواسته های من سیراب کند.
می خواهم تمام راه حنجره ات از تکرار نام من بسته باشد .
میخواهم تمام راه نفس هایت را بغض نترکیده ی دلتنگی من بر تو بگیرد.
.
.
.
.
.
پیرمرد بر خاست تا لیوان های چای را بشوید.
زن زیبا برخاست و آیینه را شکست .
پیرمرد در را باز کرد ... سینی چای را روی میز گذاشت ... ماهی در تنگش می رقصید ...
نامه های مچاله شده روی میز...مرد از این دنده با آن دنده شد و کودک چشم هاش را به
ارامی باز کرد لبخندی زد.
...پیرمرد با خوشحالی خم شد زن زیبا چیزی جا گذاشته بود...
پیرمرد عکس ها رو به خاطر سپرد و دامن کوتاه زن را برداشت.
در بسته شد ... لیوان های روز میز و نامه های مچاله و رقص ماهی در تنگ آب و
خواب مرد و بیداری کودک
........♥#########♥
.....♥#############♥
...♥###############♥
..♥#################♥..................♥###♥
..♥##################♥..........♥#########♥
....♥#################♥......♥#############♥
.......♥################♥..♥###############♥
.........♥################♥################♥
...........♥###############################♥
..............♥############################♥
................♥#########################♥
..................♥######################♥
....................♥###################♥
......................♥#################♥
........................♥##############♥
...........................♥###########♥
.............................♥#########♥
...............................♥#######♥
.................................♥#####♥
...................................♥###♥
.....................................♥#♥
.......................................♥
.......................................♥
.....................................♥
...................................♥
.................................♥
..............................♥
............................♥
.........................♥
......................♥
..................♥
.............♥
.........♥
......♥
....♥
......♥......................♥...♥
..........♥.............♥............♥
..............♥.....♥...................♥
...................♥.....................♥
................♥......♥..............♥
..............♥.............♥....♥
.............♥
...........♥
..........♥
.........♥
.........♥
..........♥
..............♥
...................♥
..........................♥
...............................♥
.................................♥
.................................♥
..............................♥
.........................♥
..................♥
.............♥
رسوای دل
همچو نی می نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل
من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل
همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
باغ من
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تار ِ پودش باد
گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر کجا که خواهد
یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز
گفتم : تو شـیرین منی. گفتی : تو فرهـادی مگر؟
گفتم : خرابت می شـوم. گفتی : تو آبـادی مگـر؟
گفتم : ندادی دل به من. گفتی : تو جان دادی مگر؟
گفتم : ز کـویت مـی روم. گفتی :تو آزادی مگـر؟
گفتم : فراموشم مکن. گفتی : تو در یادی مگر؟
نمی دونم چی بنویسم
نمی دونم چی بگم
از کجا بگم
از کی بگم
چرا همه خوب حرف می زند
چرا من نمی تونم
کلی .پچرا... و از... و اگر... وقیره
می خوام یک بخش درست کنم برای شما برای اونی که دلش می خواد حرف بزنه برا اونی که دلش تنگه . دلش می خواد داد بزنه ، برای اونی که خسته شده از عشق ، برای اونی که تازه عاشق شده کلی برای همه و همه...
می خوام تو این بخش داستان دست نوشته های دوستام بگذارم.
هرچی که شما ها برام ارسال کنید.
حتی خاطرات تلخ و شیرین...
عشق اول....
زندگی خودت، دوست، برادرت و...
آرزوهات
یاداشت هات
تجربیاتت
چیزای که دوست داری
هر چی که دلت می خواد
پس کمکم کنید تا این قسمت درست کنم
دوست دار شما بهار><(وروجک)