پیرمرد در را باز کرد ... سینی چای را روی میز گذاشت ... ماهی در تنگش می رقصید ...
نامه های مچاله شده روی میز...مرد از این دنده با آن دنده شد و کودک چشم هاش را به
ارامی باز کرد لبخندی زد.
...پیرمرد با خوشحالی خم شد زن زیبا چیزی جا گذاشته بود...
پیرمرد عکس ها رو به خاطر سپرد و دامن کوتاه زن را برداشت.
در بسته شد ... لیوان های روز میز و نامه های مچاله و رقص ماهی در تنگ آب و
خواب مرد و بیداری کودک