زن زیبا چادر نمازش را روی مرد انداخت ... نامه های مچاله پیر مرد را صاف کرد
... کودک را در آغوش گرفت وآرام کرد و روبروی پیرمرد نشست پیرمرد چای ریخت و
زن زیبا لیوان چایش را جرعه جرعه خالی کرد.اشک در چشم های زن زیبا حلقه بست:
می خواهم تمام فاصله میان انگشت هایم را خاکستری موهایت پر کند.
می خواهم تمام فرصت شنیدنم را صدای قلب تو از من بستاند.
می خواهم تمام پوستت را جریان اشک من خیس کند.
میخواهم تمام حجم شنیدنت از صدای دوستت دارم های من آکنده باشد .
میخواهم تمام چشم هایت پر از تصویر چشم های من در لیوان چایت باشد .
می خواهم تمام دست هایت در تکاپوی جعد موهایم باشد.
می خواهم داغی احساسم تمام خواب نیمه شبانت را بدزدد.
می خواهم عطش آغوشت را خواسته های من سیراب کند.
می خواهم تمام راه حنجره ات از تکرار نام من بسته باشد .
میخواهم تمام راه نفس هایت را بغض نترکیده ی دلتنگی من بر تو بگیرد.
.
.
.
.
.
پیرمرد بر خاست تا لیوان های چای را بشوید.
زن زیبا برخاست و آیینه را شکست .
سلام
داستان زیبایی بود آدم وقتی اینها رو میخونه اشکش سرازیر میشه..
عاشق شدم