زن زیبا از مقابل آیینه گذشت ...چادر نمازش را برداشت و به سر انداخت ...کوتاهی دامنش
از زیر چادر نمازش پیدا بود.
پیرمرد میان انبوه نامه های مچاله پی چیزی میگشت...کودکی آن طرف تر هق هق سر داده بود.
دختر از در خانه ما گذشت...دوره گرد فریاد می زد : سیب آوردم سیب.
مرد بی هیچ رو اندازی وسط اتاق خوابش برده بود.