روی تو نماز آمد و چشمت روزه
وین هر دو کنند از لبت دریوزه
جرمی کردم مگر که من مست بدم
آب تو بخوردم و شکستم کوزه
مولانا
بستیم در دوزخ یعنی طمع خوردن
بگشای در جنت یعنی که دل روشن
بس خدمت خر کردی بس کاه و جوش بردی
در خدمت عیسی هم باید مددی کردن
تا سفره و نان بینی کی جان و جهان بینی
رو جان و جهان را جو، ای جان و جهان من
اینها همه رفت ای جان بنگر سوی محتاجان
بیبرگ شدیم آخر چون گل ز دی و بهمن
سیریم ازین خرمن، زین گندم و زین ارزن
بیسنبله و میزان، ای ماه تو کن خرمن ...
مولانا
مبارک باد آمد ماه روزه
رهت خوش باد، ای همراه روزه
شدم بر بام تا مه را ببینم
که بودم من به جان دلخواه روزه
نظر کردم کلاه از سر بیفتاد
سرم را مست کرد آن شاه روزه
مسلمانان، سرم مست است از آن روز
زهی اقبال و بخت و جاه روزه
بهجز این ماه، ماهی هست پنهان
نهان چون ترک در خرگاه روزه
بدان مه ره برد آن کس که آید
درین مه خوش به خرمنگاه روزه
رخ چون اطلساش گر زرد گردد
بپوشد خلعت از دیبای روزه
دعاها اندرین مه مستجاب است
فلکها را بدرد آه روزه
چو یوسف ملک مصر عشق گیرد
کسی کو صبر کرد در چاه روزه
سحوری کم زن ای نطق و خمش آن
ز روزه خود شوند آگاه روزه
مولانا
آمد شهر صیام، سنجق سلطان رسید
دست بدار از طعام مایده جان رسید
جان ز قطعیت برست، دست طبیعت ببست
قلب ضلالت شکست لشکر ایمان رسید
لشکر والعادیات دستبه یغما نهاد
ز آتش و الموریات نفس به افغان رسید
البقره راست بود موسی عمران نمود
مرده از او زنده شد چونکه به قربان رسید
روزه چو قربان ماست زندگی جان ماست
تن همه قربان کنیم جان چو به مهمان رسید
صبر چو بریست خوش، حکمت بارد از او
زانکه چنین ماه صبر بود که قرآن رسید
نفس چون محتاج شد روح به معراج شد
چون در زندان شکست جان بر جانان رسید
پرده ظلمت درید، دل به فلک بر پرید
چون ز ملک بود دل باز بدیشان رسید
زود از این چاه تن دست بزن در رسن
بر سر چاه آب گو: یوسف کنعان رسید
عیسی چو از خر برست گشت دعایش قبول
دست بشو کز فلک، مایده و خوان رسید
دست و دهان را بشو، نه بخور و نی بگو
آن سخن و لقمه جو، کان به خموشان رسید
مولانا
سوی اطفال بیامد به کرم مادر روزه
مهل ای طفل به سستی طرف چادر روزه
بنگر روی ظریفش بخور آن شیر لطیفش
به همان کوی وطن کن، بنشین بر در روزه
بنگر دست رضا را که بهاریست خدا را
بنگر جنت جان را شده پر عبهر روزه
هله ای غنچه نازان، چه ضعیفی و چه یازان
چو رسنباز بهاری بجه از خیبر روزه
تو گلا غرقه خونی ز چه ای دلخوش و خندان
مگر اسحاق خلیلی خوشی از خنجر روزه
ز چه ای عاشق نانی، بنگر تازه جهانی
بستان گندم جانی هله از بیدر روزه
مولانا
دلا در روزه مهمان خدایی
طعام آسمانی را سرایی
در این مه چون در دوزخ ببندی
هزاران در ز جنت برگشایی...
مولانا
میبسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام
گر تو خواهی تا عجب گردی، عجایب دان صیام
گر تو را سودای معراج است بر چرخ حیات
دانکه اسب تازی تو هست در میدانْ صیام
هیچ طاعت در حبان آن روشنی ندهد تو را
چونکه بهر دیده دل کوری ابدان صیام
چونکه هست این صوم نقصان حیات هر ستور
خاص شد بهر کمال معنی انسان صیام
چون حیات عاشقان از مطبخ تن تیره بود
پس مهیا کرد بهر مطبخ ایشان صیام
چیست آن اندر جهان مهلکتر و خونریزتر
بر دل و بر جان و جا خونخواره شیطان صیام
خدمت خاص نهانی تیز نفع و زود سود
چیست پیش حضرت درگاه این سلطان صیام
ماهی بیچاره را آب آنچنان تازه نکرد
آنچه کرد اندر دل و جانهای مشتاقان صیام
در تن مرد مجاهد در ره مقصود دل
هست بهتر از حیات صد هزاران جان صیام
گرچه ایمان هست مبنی بر بنای پنج رکن
لیک والله هست از آنها اعظمالارکان صیام
لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را
چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام
سنگ بیقیمت که صد خروار از او کس ننگرد
لعل گرداند چو خورشید درون کان صیام
شیر چون باشی که تو از روبهی لرزان شوی
چیره گرداند تو را بر بیشه شیران صیام
بس شکم خاری کند آنکو شکم خواری کند
نیست اندر طالع جمع شکمخواران صیام
خاتم ملک سلیمان است یا تاجی که بخت
مینهد بر تارک سرمای مختاران صیام
خنده صایم به است از حال مفطر در سجود
زانکه می بنشاندت بر خوانالرحمن صیام
در خورش آن بام تون، از توبه آلایش بود
همچو حمامت بشوید از همه خذلان صیام
شهوت خوردن ستاره نحس دان تاریک دل
نور گرداند چو ماهت در همه کیهان صیام
هیچ حیوانی تو دیدی روشن و پر نور علم
تن چون حیوان است مگذار از پی حیوان صیام
شهوت تن را تو همچون نیشکر در هم شکن
تا درون جان ببینی شکر ارزان صیام
قطره تو، سوی بحری کی توانی آمدن؟
سوی بحرت آورد چون سیل و چون باران صیام
پای خود را از شرف مانند سر گردان به صوم
زانکه هست آرامگاه مرد سر گردان صیام
خویشتن را بر زمین زن در گه غوغای نفس
دست و پایی زن که بفروشم چنین ارزان صیام
گرچه نفست رستمی باشد مسلط بر دلت
لزر بر وی افکند چون بر گل لرزان صیام
ظلمتی کز اندرونش آب حیوان میجهد
هست آن ظلمت به نزد عقل هشیاران صیام
گر تو خواهی نور قرآن در درون جان خویش
هست سرِّ نور پاک جمله قرآن صیام
بر سر خوانهای روحانی که پاکان شستهاند
مر تو را همکاسه گرداند بدان پاکان صیام
روزه چون روزت کند روشندل و صافیروان
روز عید وصل شه را ساخته قربان صیام
در صیام ار پا نهی شادیکنان نه با گشاد
چون حرام است و نشاید پیش غناکان صیام
زود باشد کز گریبان بقا سر بر زند
هر که در سر افکند ماننده دامان صیام
مولانا
مه روزه اندر آمد، ای بت شکرلب
بنشین نظاره میکن، ز خورش کناره میکن
دو هزار خشک لب بین به کنار حوض کوثر
اگر آتش است روزه تو زلال بین نه کوزه
تری دماغت آرد چو شراب همچو آذر
چو عجوزه گشت گریان شه روزه گشت خندان
دل نور گشت ضربه، تن موم گشت لاغر
رخ عاشقان مزعفر، رخ جان و عقل احمر
منگر برون شیشه، بنگر درون ساغر
همه مست و خوش شکفته، رمضان ز یاد رفته
به وثاق ساقی خود بزدیم حلقه بر در
چون بدید مست ما را، بگزید دستها را
سر خود چنین چنین کرد و بتافت روز معشر
ز میانه گفت مستی، خوش و شوخ و میپرستی
که: کسی بگوید اینک «شکند ز قند و شکر؟»
شکر از لبان عیسی که بود حیات موتی
که ز ذوق باز ماند دهن نکیر و منکر
تو اگر خراب و مستی به من آ که از من استی
و اگر خمار یاری سخنی شنو مخمر
چه خوشی! چه خوش سنادی! به کدام روز زادی؟
به کدام دست کردت قلم قضا مصور
تن تو حجاب عزت، پس او هزار جنت
شکران و ماه رویان همه همچو مه مطهر
هله، مطرب شکرلب، برسان صدا به کوکب
که ز صید باز آمد شه ما خوش و مظفر
ز تو هر صباح عیدی، ز تو هر شب است قدری
نه چو قدر عامیانه که شبی بود مقدر
تو بگو سخن که جانی، قصصات آسمانی
که کلام توست صافی و حدیث من مکدر
مولانا
این روزه چو به غربیل ببیزد
جان را پیدا آرد قراضه پنهان را
جامی که کند تیره مه تابان را
بیپرده شود نور دهد کیوان را
مولانا
روز محک محتشم و دون آمد
زنهار مگو «چون» که ز هجوم آمد
روزیست که از ورای گردون آمد
زان روز بهی که روزن افزون آمد
مولانا
بیزارم از آن لعل که پیروزه بود
بیزارم از آن عشق که سه روزه بود
بیزارم از آن ملک که دریوزه بود
بیزارم از آن عید که در روزه بود
مولانا
هین نوبت صبر آمد و ماه روزه
روزی دو مگو ز کاسه و از کوزه
بر خوان فلک گرد پی دریوزه
تا پنبه جان باز رهد از غوزه
سلام گل بهشتی............باافتخاروبه یادگارتوی وبلاگ خلوت تابناک لینک شدید-منتظرهمیشگی شماسیدحمیدفاضلی-تهران-پارک وی-نهم مردادماه1391خورشیدی
سلام
ممنونم از حضورت