توی یکی از شبهای زمستانی لیلی از مجنون پرسید؟
به خاطر کی زنده هستی؟
مجنون:با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو... گفتم به خاطر هیچ کس
لیلی : پس به خاطر چی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست داد بزنم به خاطر دل تو... گفتم بخاطر هیچ چیز
مجنون: ازش پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زندست
سلام عزیزم
ممنونم که ا.مدی به وبلاگم
خیلی قشنگ نوشتیییییییییییییییییییییییییی